دلنوشته های عاشقانه من
دلنوشته های من
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهايي است

ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشايي است

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ......

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

خدایا...
بابت آن روز
که سرت داد کشیدم متاسفم
من عصبانی بودم
برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــش را ندارد
و مــــــــــن پا فشاری می کردم...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

وقتی می شنوم:

 " خواستن ، توانستن است.."

آتش ميگيرَم...

یعنی که نخواستی که نشــــــد ...؟!؟!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

یادم می آید روزهای شیرین کودکی ام را....
زمانی که کاغذی برایم می گذاشتن تا آرام گوشه ای بشینم و درس هایم را بخوانم...

ولی من آن زمان هرگز مدرسه نرفته بودم...
نه خواندنی بلد بودم و نه نوشتنی... ولی اعداد رو بارها دیده بودم... عدد ۲ برایم جالب بود...

یادم می یاد در بین خط خطی هایم توانسته بودم عدد دو را بزرگ و بد قواره بنویسم اما درست خودش بود... طوری که عدد ۲ من بین خط خطی های دیگرم گم شده بود... ولی بــــــــاز هم من می دیدمش...

داد زدم بیایید ، نمی توانستم خوب بیان کنم من عدد ۲ را نوشته ام... آمدند و گفتند خط خطی هایت زیباست... و یک برگ کاغذ سپید دیگر به من دادند...

و هرگز کسی ندانست داد و بیداد من برای کاغذ سپید دیگر نبود... برای ۲ یی بود که نوشته بودم... کسی نتوانست درک کند.... هرگز...

                 

همیشه کسی باید باشد که معنی سه نقطه انتهای جمله هایت را بفهمد...

همیشه باید کسی باشد تا بغض های قبل از لرزیدن چانه هایت را بفهمد...

باید کسی باشد تا اگر سکوت کردی بفهمد...

باید کسی باشد تا اگر بهانه گیر شدی درکت کند...

بفهمد که درد داری...

بفهمد که دلگیری...

بفهمد که گلایه داری...

                                              بفهمد که دلت برای دلتنگی هایش تنگ می شود...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

گشتم . بسيار گشتم . در نورديدم همه را و بر گشتم .
يک زيرزمين متروک خاک گرفته . هواکشی که می گردد و به صدای نور طنين می دهد.
عاشق در آسمان به دنبال معشوقه می گردد .
پنکه سقفی می چرخد .
گل می رويد.

آب می چرخد و فرو می رود.
راننده تاکسی کرايه ها را جمع می کند .
پيچ می پيچد.
بگريز از احمقانی که گردش ابدی خود را صعود می پندارند و بگذار تا اينان در سقوط ابديشان بچرخند.

بسیار بزرگ و آرام دیدمش...

کنارش که رفتم قیافه اش رو انگار قبلا دیده بودم.... دوست داشتم بیشتر با او آشنا شوم....

به طرفش که رفتم تنهایم گذاشت.... تنهایم گذاشت....

گفتند او رنده کوچک خوشــــــــــــــــــــبختی بود...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

مناجات

 

الا ! اي مهين مالك آسمانها

كجا گيرم آخر سراغت كجايي ؟

غلام وفاي تو بودم _ نبودم ؟

چرا با من با وفا بي وفايي ؟

چه سازم من آخر بدين زندگاني

كه ريبي است در بيكران بي ريايي

چسان خلقت مهمل است اينكه روزم

فنا كرد – كام قدر – بر قضايي !

بيا پس بگير اين حياتي كه دادي

كه مردم از اين سرنوشت كذايي !

خداوندگارا !

اگر زندگانيست اين مرگ ناقص

بمرگ تو ، من مخلص خاك گورم !

دو صد بار ميكشتم اين زندگي را

اگر ميرسيدي به زور تو ، زورم !

كما اينكه اين زور را داشتم من

ولي تف بر اين قلب صاف و صبورم !

همه ش خنده ميزد بصد ناز و نخوت

كه من جز حقيقت ز هر چيز دورم !

بپاس همين خصلت احمقانه

كنون اينچنين زارو محكوم و عورم ؟

چه سود از حقيقت كه من در وجودش

اسير خدايان فسق و فجورم ؟

از آن دم كه شد آشنا با وجودم

سرشكي نهان در نگاه سرورم

چو روزم ، تبه كن تو ، روز « حقيقت »

كه پامال شد زير پايش غرورم

خداوندگارا!

تو فرسنگها دوري از خاك دوري

تو درد من خاك بر سر چه داني ؟

جهاني هوس مرده خاموش و بيكس

در اين بينفس ناله آسماني ...

زروز تولد همه هر چه ديدم

همه هر كه ديدم تبه بود و جاني

طفوليتم بر جواني چه بودي

كه تا بر كهولت چه باشد جواني !

روا كن به من شر مرگ سيه را

كه خيري نديدم از اين زندگاني!

مگر از پس مرگ – روز قيامت

خلاصم كن زين شب جاوداني!

بمن بد گماني؟ دريغا ! ندانم

چسام بينمت تا چنانم نداني؟

نه بالي كه پر گيرم آيم به سويت

نه بهر پذيرايي ات آشياني!

چه بهتر كه محروم سازم تو را من

ز ديدار خويش و از اين ميهماني

مبادا كه حاشا نمائي بخجلت

كه پروردگار لتي استخواني !

خداوندگارا !

تو ميداني آخر ، چرا بي محابا

سيه پرده شم رو را نديدم !

مرا ز آسمان تو باكي نباشد

كه خون زمين مي طپد در وريدم !

من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي

ببال شرف در هوا  مي پريدم !

حيات دو صد مرغ بي بال وپر را

برغم هوس – از هوي مي خريدم

بهر جا كه بيداد ميكشت دادي :

بقصد كمك ، كوبه كو مي خزيدم !

بهر جه كه ميمرد رنگي ز رنگي

بيكرنگي از جاي  خود ميپريدم !

من آن شاعر سينه بدريده هستم

كه عشق خود از مرگ  مي آفريدم !

چه سازم ! شرنگ فنا شد به كامم

ز شاخ حقيقت هر چه چيدم!

ولي ناخلف باشم از ديده باشي

كه باري سر انگشت حسرت گزيدم !

ار آنرو كه با علم بر سرنوشتم

ز روز ازل راه خود را گزيدم !

خداوندگارا !

 ز تخت فلك پايه آسمانها

دمي سوي اين بحر بي آب رو كن

زمين را از اين سايه شياطين

 جنين در جنين كين به كين رفت و رو كن

سياهي شكن چنگ فريادها را

به چشم سكوت سياهي فرو كن !

هميشه جواني تو ، پير زمانه !

شبي هم " جواني " بما آرزو كن !

كه تا زيرورو نسازم آسمانت

زمين را بنفع زمان زير رو رو كن !
کارو

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |


یک شبی در راه دوری ، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد ...!!

لاشه ی گندیده ی آن گرگ را کفتار خورد ...!!

در دل غار کثیفی پیر کفتار ، زمین مرگ را بوسید و خفت ...

قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت ...!!!

جسم گند آلود کفتار را کرکسان ، غارتگران خوردند ...

لرزه بر دامان کوه افتاد ...!!!

سنگها بر روی هم هموار گشت ...

کرکسان هم جملگی مردند ....!!
کارو

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, توسط ترانه |

نه... من ديگر نمي خندم
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
دگر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگر ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،‌كاندر چمن زار بدون آب اين دوران طوفاني
بفرمان خدايان طلا ،‌ تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را در عمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،‌در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمي خندم
کارو

صفحه قبل 1 ... 21 22 23 24 25 ... 50 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.