اهـل پـنـهـان کـاری نـیـسـتـــم ..!
اعـتـرافــ مـی کـنـــم : ..
زمـــــــانــــــی دل یـــکــی راســوزانـــده ام !!
حــالا ..
یـــــکـــــی..
یـــــکــــــی ..
یـــــــ کــــــــ ی !!
دلــــم رامــی ســوزانـــنـــــد…
بعضی آدمها یهو میان…
یهو زندگیت و قشنگ میکنن…
یهو میشن همه ی دلخوشیت…
یهو میشن دلیل خنده هات…
یهو میشن دلیل نفس کشیدنت..!
بعد همین جوری یهو میرن…
یهو گند میزنن به آرزوهات…
یهو میشن دلیل همه ی غصه هات و همه ی اشکات…
یهو میشن سبب بالا نیومدن نفست…
تنهايـي يـعني ...
يـه بـغض ِ كهـنه و يـه چشـم ِ خـيس و
يـه موزيك لايت و
يـه فـنجون قهـوه ي ِ تـلخ
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم،
کشتم . . .
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یارم رفت …
این روزها
اگر خون هم گریه کنی
عمق همدردی دیگران با تو
یک کلمه است:
< آخی>
مژگان من |
||
زمستان لباس سفیدش را دارد جمع میکند...میخواهد برود به دیار خودش...و من هم دارم لباسهایم را جمع میکنم...در انتظار مژگان هستم...بهاری سبز در راه است...و مژگان من در راه...میخواهم بروم به دیار عشقم...میخواهم خانه ام را در قلبش بنا کنم...میخواهم بنا کنم هر چه آرزوهای نداشته را...دلم بیقراری میکند...مژگان من کی می آید... مرا ببرد به سرزمین شقایقها...برویم من و مژکان عاشقی کنیم... صدای پاهایش نزدیک و نزدیکتر میشود...صدای قلبم با گامهایش همنواز شده است...چه صدای آرامبخشی...مژگان من نزدیک میشود... ولی چرا نمیرسد مژگان ...فقط صدای گامهایش را میشنوم ...که نزدیک میشود... اما چرا هیچگاه نمیرسد...بهار هم دارد رختش را جمع میکند... تابستان نزدیک است... مژگان من هنوز نرسیده...فقط صدای قدمهایش مرا آرام میکند...و من در انتظار بهاری دیگر... |